۱۳۹۳ خرداد ۹, جمعه

.

خیلی وقته تارم رو گذاشتم کنار .

از گوشه ی اتاق مظلومانه بهم خیره شده .

می دونم خیلی بی رحمم.....ولی روحم حیلی آزرده ست .

نمی دونم....شاید می ترسه تار هم تنهاش بذاره .

۱۳۹۳ خرداد ۴, یکشنبه

.

ضربه ی آخر را خدایم زد .

آن زمان که برای رفتنت استخاره کردی

و خوب آمد !

.

و مهربان باشید

با آن زنی که مرا کشت .

که این جنایت زیبا

همیشه خواستنی بود....

.

خبرت هست

که بی روی تو آرامم نیست ؟

.

وقتی هیچ کس نیست

تا باهاش حرف بزنی

اون موقع میفهمی چقدر تنهایی .



پ.ن : دیگه ادعا نمی کنم کلی دوست

دارم . فقط میگم که من هیچ کس رو

ندارم .

پ.ن 2 : می دونم از دست من خیلی ناراحتی

خدا جون . سعی می کنم جلو خودمو بگیرم .

اگه تو هم بری من خیلی تنها میشم . خیلی .

.

می دونی ؟

دل من یه عمره

بی وحشت

هوای پر زدن کرده.........

۱۳۹۳ خرداد ۳, شنبه

.

دیگه از رنگهای رنگین کمون

بدم میاد .

از اینکه اقلیتم ، از اینکه دائم باید نقاب بزنم

از اینکه همش شفاف سازی کنم بدم میاد .

من خستم .

علاوه بر اینها.....می ترسم .

من....من خیلی می ترسم . خیلی خیلی زیاد .

۱۳۹۳ خرداد ۲, جمعه

.

این دنیا یک جوری ست .

نه دلت می خواهد حضور داشته باشی درش

و نه دوست داری ولش کنی برود پی کارش .



پ.ن: شاید....شاید یک روزی دلم برای

این دنیا تنگ شود .

۱۳۹۳ اردیبهشت ۲۱, یکشنبه

.

« ف؟ »

«هوم»

« میگم......حالا که من نیستم

میشه شبها تنها نخوابی ؟ »

« خیلی غیرقابل اعتمادم ؟»

« فقط نمی خوام آسیب ببینی »

« من خوبم الف . قول میدم که خوب باشم . »

« دقیقا کی من از پس تو بر اومدم ؟! :| »

« :-D  »

۱۳۹۳ اردیبهشت ۱۹, جمعه

.

تظاهر کردن را خیلی خوب بلدم .

تقریبا اکثر آدمها تظاهر را خیلی خوب بلدند .

چون آنها خودشان نیستند . می ترسند از خود واقعیشان .

پنهانش می کنند . ازش می ترسند .

ترس وسیله ی کنترل آدمهاست . اگر آدمها از خودشان

نترسند دیگر نه بی عدالتی داریم ، نه ظلم و نه جنگ .

حکومتها وازگون می شوند .

۱۳۹۳ اردیبهشت ۱۸, پنجشنبه

.

هیچ هم آدم ِ مغرور و گنده دماغ و این ها نیستم .

خیلی هم بگو بخند و خوش مشرب و جندم اصلا :/

ولی طاقت معاشرت مدام و طولانی را ندارم .

۱۳۹۳ اردیبهشت ۱۷, چهارشنبه

۱۳۹۳ اردیبهشت ۱۶, سه‌شنبه

.

من را اشتباه نخوان .

من یک حس متفاوت و دست نخورده ،

من شکوه طبیعت هستم .

من نواده ی مولانا و وارث اصالت و فرزانگی شمس م .

من را بیمار نخوان ! من حاصل خلقت زیبا و متنوع

*خدا*

هستم .

۱۳۹۳ اردیبهشت ۱۵, دوشنبه

.

همه ی یهویی ها خوبند ها !

یهویی بغل کردن...یهویی بوسیدن....

ولی....امان از یهویی رفتن :/

.

یه همجنسگرا .

یکی که از زندگیش راضیه ولی

اونقدرا هم به آیندش امیدوار نیست .

یکی که واسه بچه هایی که هیچوقت نمیتونه داشته باشه

اسم انتخاب کرده . می دونی ؟ حسرت مامان شنیدن به دلش میمونه .

یکی که دوست داره بچه ش رو با خودش ببره سرکارش و از برگشت ببرتش پارک

و واسش یه عالمه چیزای خوب بخره تا خستگی از تنش دربیاد .

یکی که نقش بازی میکنه همیشه . از رو اجبار .


سافو نوشت : اینم یه معرفی کوتاه که خواسته بودید .

سنجاق نوشت : ازم پرسیدید که به چی افتخار می کنم .

خب.....درحقیقت به هیجی . سافو چیزی نداره که بهش افتخار کنه .

۱۳۹۳ اردیبهشت ۱۴, یکشنبه

.

بابا دست از سر من بر دارید .

اصلا من دیوونه ، من عصبی ، من کلافه.....

به توچه ؟ انقد نیا دور و برم . اعصابتو ندارم.

اعصاب هیچ کیو ندارم .

برو عقب تر عزیز من ! من خودمم انقد به خودم نزدیک نمیشم !

ایرانی نوشت : بدون عذر معذرت ، من اعصاب شما را هم ندارم .

خودم جان ! اعصاب تو را هم ندارم .

.

حس تاسف دارم .

یک حس تاسف خیلی خیلی عمیق .

برای خودم که بی حوصلگی ها و بهانه هایت

را توجیه می کردم برای عزیزترین دوستم ، 

برای تو که آبروی هرچه مرد بود را بردی  

برای رفیقم که به توجیه های من وحرفهای پوچ 

و توخالی تو تکیه کرد .

متاسفم .واقعا متاسفم .

جز این چیزی ندارم بگویم .


.

میشه دوباره مال من باشی ؟

لطفا ؟

۱۳۹۳ اردیبهشت ۱۳, شنبه

.

با 2تا از بهترین دوستام

داریم یه برنامه می ریزیم .

خدایا ینی میشه که بشه؟!

خداجونم میشه کمکمون کنی ؟

اگه به ترسامون غلبه نکنیم به هدفی که داریم

نمیرسیم .


ایرانی نوشت : این کار برای من خیلی خوبه .

حداقلش اینه که می تونم تاحدودی وایسم رو پای خودم .

کنارمون باش خدا :-* 

.

اصلا آدم تا یک جایی برایش مهم است .

می جنگد.....مبارزه می کند برای آنچه می خواهد .....

اعتراض می کند....گریه می کند و دلش دلخور می شود .

از یک جایی به بعد........

دیگر صدای اعتراض هایش را ، گریه هایش را

نمی شنوید .

دیگر آدمی وجود ندارد .

۱۳۹۳ اردیبهشت ۱۱, پنجشنبه

۱۳۹۳ اردیبهشت ۱۰, چهارشنبه

.

بعضی دردها هستن که .....

گفته نمیشن . نوشته هم نمیشن .

حتی احساس هم نمیشن . می دونی چرا ؟

چون روهم تلمبار شدن . بی حس شدن .

دیگه اذیتت نمی کنن . دیگه اشکتو در نمیارن .

وقتی این دردا بی حس بشن دیگه اون

صدای تق تق رو تو سرت حس نمی کنی .

دیگه دلت نمیگه « من همه چیو به خدا میگم »

اونم عادت کرده .

فقط....گاه گاهی......سنگینیشون اذیتت می کنه .

فقط همین .

.

صدای تیک تاک ساعت

دیوانه کننده است .

روی اعصابم رژه می رود و باعث می شود

هی مغزم فلاش بک بزند به عقب .

آنوقت سرم از درد می ترکد و

فکم از عصبانیت قفل می شود .

می دانی چرا ؟!

چون این مغز لعنتی

فقط فلاش بک می زند به یک زمان خاص

و فقط صورت یک نفر برایش ترسیم می شود .

اسم تو توی سرم تکرار می شود لعنتی .



ایرانی نوشت : من از تو ، از صدای خنده هات ،

از لبخندت ، از خودم که اینقدر نفهم هستم حالم بهم می خورد .

۱۳۹۳ اردیبهشت ۹, سه‌شنبه

۱۳۹۳ اردیبهشت ۸, دوشنبه

.

این که می گن

از رگ گردن بهم نزدیک تری و اینا.....

بنده تو که میشناسی ! این حرفا حالیش نیست :/

بیا پایین بغلم کن :(

.

موقع بیدار شدن از خواب

آنقدر سرم گیج می رفت که چندبار نشستم سرجام :/

چندبار هم خوردم به چهارچوب در و الان بازوم کبود است :|

الان سرم خیلی درد می کند و خیلی زیاد . 

آنقدر که حس می کنم فکم از درد قفل شده .



غر نوشت : نمی فهمم چه مرگم است :(

۱۳۹۳ اردیبهشت ۷, یکشنبه

.

می گن اونایی که موقع

خنده اشک تو چشماشون جمع میشه 

در آینده غریبن . یعنی تو غربت زندگی می کنن . 

این حقیقت داره ؟! آیا ؟!

.

نمی دونم درد رو کمتر حس می کنم

یا تحملم بیشتر شده :/


۱۳۹۳ اردیبهشت ۶, شنبه

.

دخترانه ترین تعبیرم از تو :

شبیه ناخن ترک خورده م هستی ،

دلم نمی آید کوتاهت کنم

حیفم می آید .

خیلی طول کشید تا انقدری شدی ها !

ولی آخرش بدون اجازه ی من

گیر می کنی به یک جایی

و اشکم را در می آوری .

آنوقت ریشه ت را می زنم . از ته .

.

کشان کشان می روی سمت تخت 

و چشمهات را با خستگی میمالی .

« خودت » همچنان به جانت غر میزند 

و لجت را در می آورد :/  هنوز کلی درس نخوانده 

و کار نکرده داری . کلی هم فکر هست که باید با آنها

کلنجار بروی و تازه.......از ساعت خوابت هم گذشته :|

بر می گردی سمت آشپزخانه . یک لیوان شیر با کمی

نان و مارمالاد همه چیز را درست می کند .

۱۳۹۳ اردیبهشت ۵, جمعه

.

من شرمندم .

واقعا شرمندم در برابر خودم

و خدای خودم .

خجالت می کشم توآینه به خودم نگاه کنم .

به چشمهام .

می دونی ؟

چشمهام اصلا خاص نیستن ها .

یه جفت چشم قهوه ای که هرروز دارن

روشن تر میشن ! اونا خیلی راحت حرفهای

نگفته ی صاحبشون رو به زبون میارن .

دیگه روم نمیشه تو آینه نگاه کنم به خودم .

خود واقعیم دیده میشه و من اینو نمی خوام .

من هنوزم انکار می کنم . 

.

«من» خسته ست .

دائم عین بچه ها نق نق می کند .

لگد می اندازد . گوشه ی دلم را

می گیرد و می کشد و غر میزند

« به من گوش کنننن »

همه ش گریه می کند . من را هم

به گریه می اندازد .

« من » خسته ست .

ناراحت است . نمی دانم از چی !

فکر کنم زیادی بهش بی توجهی کرده م .

.

الان در پوچی مطلق به سر می برم .

حس لذت بخشی ست .

ولی همین حس تو را از درون ، ذره ذره

می خورد و یکهو به خودت می آیی

و می بینی ....... دیگر چیزی از تو

باقی نمانده .

۱۳۹۳ اردیبهشت ۴, پنجشنبه

.

حس خوب یعنی چه ؟!

یعنی بیدار شدن با صدای

مامانت

« وا ! ف... بیدار شو دیگه دوروزه پیدات

نیس تو خونه ! پاشو ببینمت »

صبح به خیر :) امیدوارم روز خوبی

داشته باشیم :)

.

به سلامتی دلمان رفیق !

که دلش برای یک عدد بی معرفت ِ

دوست داشتنی تنگ است .

دل است دیگر ....خیلی چیزها سرش نمی شود .

.

خستم . خیلی زیاد .

جسمی نه ها ! روحی .

روحم خستس . بیماره .

هه....




سافو نوشت : خیلیا بهم گفتن 

که نمیشه تو بلاگر کامنت گذاشت . 

تو انتخاب نمایه بزنید ناشناس یا

آدرس اینترنتی . 

.

همایش فیزیک عالی بود :)

توی این مدت کلی برایش دوندگی کرده بودیم

از محل همایش بگیرید تا جوایز و سورپرایز ها و

برنامه ها و ارائه ها . دومین همایش فیزیک و زندگی در ایران

و اولین همایش کارگاه کودک و فیزیک در ایران . الان یک خستگی

لذت بخش دارم :)


سافو نوشت : کارگاه کودک برای اولین بار

توسط بچه های دوم ریاضی فرزانگان 4 مشهد

راه انداری شد :) خسته نباشید دوستان :-* 

۱۳۹۳ اردیبهشت ۳, چهارشنبه

۱۳۹۳ اردیبهشت ۲, سه‌شنبه

.

« فک نمی کنم هیچکدوم از شما

این بیماری !!! رو داشته باشید . »

رو به من : 

« مثلا خانوم شما همجنسبازی ؟؟؟! »

من :|

سین :O 

همان خانوم :-D 

کل کلاس O.o :)))))))))))



سافو نوشت : « ف....الله وکیلی اگه ببینم باز دعوا راه انداختی 

با این زنیکه ! که همجنسبازی درست نیست و توهین نکنید و اینا 

خودم گردنتو میشکونم »

« :| »

.

حالم دارد بهم می خورد .

از خودم ، از حسم ، از چشمهام

که وقتی توی آینه بهشان نگاه می کنم

انگار می خواهند خودم را ذوب کنند ، از....

از چیزی که هستم .

از اینکه یک همجنسگرا هستم حالم بهم می خورد .

از این نقاب همیشگیم ، از ماسک خنده روی صورتم

حالم بهم می خورد .



سافو نوشت : هی.....من هنوز هم خودم را قبول نکردم .

فکر.کنم فرصت بیشتری می خواهم .

۱۳۹۳ اردیبهشت ۱, دوشنبه

.

خلقت انجیر برایم خیلی جالب است .

او یک دست و پاچلفتی ِ چلمنگ است که

هر را از بر تشخیص نمی دهد و هرچه که

جلویش بگذاری در ایکی ثانیه محو می کند .

دائم هم می گوید « گشنمه » و من هربار به این

فکر می کنم که اینهمه را درکجایش می کند :-D


سافو نوشت : تفکر در خلقت انجیر

برابر است با کلی طاعات و عبادات :|

غر نوشت : از کودنی زیاد پیچیده ست :))))

.

سرم درد می کند .

سرم درد می کند از این بودن و نبودن .

وقتی یک جایی هستم انگار نیستم . می فهمی

چه می خواهم بگویم ؟!

یک جوری ست . خودم هم نمی فهمم .